ملاقات با امام زمان (عج)

ملاقات با امام زمان سید حسین ابطحی 2
امروز جمعه 15 تیر 1403
تبليغات تبليغات

ارتباط با امام زمان (عج)

آیت الله بهجت

كجا رفتند كسانی كه با صاحب الزمان ارتباط داشتند؟ ما خود را بیچاره كرده ‎ایم كه قطع ارتباط نموده ‎ایم و گویا هیچ نداریم. آیا آن ها از ما فقیرتر بودند؟ اگر بفرمائید به آن حضرت دسترسی نداریم؟ جواب شما این است كه چرا به انجام واجبات و ترك محرّمات ملتزم نیستید، و او به همین از ما راضی است زیرا پرهیزگارترین مردم كسی است كه از كارهای حرام بپرهیزد. ترك واجبات و ارتكاب محرّمات، حجاب و نقاب دیدار ما از آن حضرت است.(1)

 

سیره عملی بزرگان در ارتباط و انس با امام زمان (عج)

علّامه سید مهدی بحرالعلوم(ره): این بزرگوار یكی از مشتاقان و ارادتمندان حقیقی حضرت ولی عصر(ع) بوده ‎اند، كه پیوسته متوسّل به آن حضرت می شدند.

ایشان در زمان تحصیل با میرزای قمی (ره) همدرس بودند و مرحوم میرزا می گوید: چون استعدادش زیاد نبود من غالباً درس ها را برای ایشان تقریر می كردم. بعد از اینكه من به ایران آمدم و چندسالی گذشت بار دیگر به زیارت عتبات عالیات موفّق شدم. در این زمان سید بحرالعلوم اشتهار علمی زیادی پیدا كرده بود و وقتی با ایشان ملاقات كردم، ایشان را دریای موّاجی از علم دیدم. وقتی سّر قضیه را از ایشان جویا شدم، در خلوت اینگونه برایم تعریف كردند:

«شبی به مسجد كوفه رفته بودم، دیدم آقایم حضرت ولی عصر(ع) مشغول عبادت است ایستادم و سلام كردم. جوابم را مرحمت فرمودند و دستور دادند پیش بروم. من كمی جلو رفتم ولی ادب كردم و جلوتر نرفتم. فرمودند: جلوتر بیا، پس چند قدمی جلوتر رفتم باز هم فرمودند: جلوتر بیا. و من نزدیك شدم تا آنكه او آغوش مهر گشود و مرا در بغل گرفت و به سینه مباركش چسبانید. در آن هنگام آنچه را خداوند متعال می خواست كه به قلب و سینه من سرازیر شود، سرازیر شد.»[2]

البته در موارد دیگری نیز عنایات حضرت (ع) شامل حال ایشان گردیده و موفق به زیارت حضرت شده ‎اند، كه ما به ذكر همین مورد اكتفاء می كنیم.[3]

 

صدوق

شیخ صدوق(ره):

شیخ طوسی و دیگران روایت كرده ‎اند كه: علی بن بابویه (ره) كه پدر شیخ صدوق (ره) و از علماء بود، عریضه ای خدمت حضرت ولی عصر (عج) نوشت و در آن از حضرت خواهش كرده بود كه دعا كنند خداوند فرزندی به ایشان عطا نماید. و این عریضه را توسط حسین بن روح (ره) ـ نائب خاص حضرت ـ خدمت آن وجود مقدس فرستاد. جواب آن را حضرت اینگونه مرقوم فرمودند: «برای تو دعا كردیم و خداوند به زودی دو فرزند نیكو كرامت فرماید». خداوند دو فرزند به نامهای «محمّد و حسین» به ایشان عنایت كرد كه«محمّد» معروف به شیخ صدوق و صاحب كتابهای بسیاری از جمله «من لا یحضره الفقیه» است. و «حسین» نیز بسیاری از فضلاء و محدثین از نسل ایشان بوجود آمده ‎اند. و شیخ صدوق پیوسته افتخار می كرد كه من به دعای حضرت مهدی (عج) متولد شده ‎ام.[4]

 

وضعیت‏حوزه‏های علمیه در زمان فقیه محقق مقدس اردبیلی(1)

مرحوم مقدس اردبیلی(ره):

سید میر علّام تفرشی از شاگردان ایشان می گوید: شبی در تاریكی استادم را دیدم كه به سمت حرم امیرمؤمنان (ع) آمدند در به روی ایشان باز شد، داخل رفتند و صدای مكالمه ‎ای را می شنیدم. بعد دوباره در باز شد بیرون آمدند و به سمت مسجد كوفه رفتند. من نیز ایشان را دنبال كردم.در آنجا نیز وارد محراب امیرالمومنین(ع) شدند و من صدای مكالمة مبهمی را شنیدم. در برگشت به سمت نجف ایشان متوجه من شدند. من ایشان را به امیرمؤمنان(ع) قسم دادم كه قضیه امشب چه بود. ایشان بعد از اینكه از من قول گرفت: این قضیه را تا آخر عمرشان برای كسی نگویم، فرمودند: بعضی مسائل مشكل برایم پیش آمده بود كه در حّل آنها متحیّر بودم. از این رو متوسّل به امیر مؤمنان شدم، ایشان مرا به فرزندشان حضرت مهدی (ع) كه امام زمان ماست ارجاع دادند و فرمودند: ایشان در مسجد كوفه ‎اند. به آنجا آمدم سؤال ها را جواب گرفتم و اكنون به نجف بر می گردم.[5]

 

میرزای شیرازی

آیة الله میرزای شیرازی (ره):

در زمانی كه استعمار انگلیس امتیاز انحصاری كشت و فروش توتون و تنباكو را در ایران بدست گرفت و قصد نفوذ و استعمار كشور را داشت، علماء در صدد مقابله بر آمدند. آیة الله سید محمد فشاركی نزد استادشان میرزای شیرازی بزرگ آمده و طی صحبت صریحی از ایشان می خواهند، بر علیه استعمار انگلیس قیام كرده و موضع شدیدی اتّخاذ نماید. حضرت آیة الله العظمی میرزای شیرازی نظری به ایشان افكنده می فرماید: «مدّتهاست كه در فكر آن بودم ودر این مدّت، جهات مختلف این فتوی را بررسی كردم تا اینكه دیروز به نتیجة نهائی رسیدم و امروز به سرداب مقدّس رفتم تا از مولایم امام زمان (ع) اجازة حكم بگیرم و آقا نیز اجازه فرمودند و قبل از آمدن شما حكم را نوشتم». و اینگونه بود كه ایشان حكم الهی خود را به این مضمون صادر كردند.«الیوم استعمال توتون و تنباكو بأیّ نحوكان، در حكم محاربة با امام زمان ـ سلام الله علیه ـ است.»وطومار استعمار را در كشور ایران با عنایت حضرت ولی عصر (عج) در آن زمان در هم پیچیدند.[6]

 

سید ابوالحسن اصفهانی

 

آیة الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی(ره): آیة الله بهجت (حفظه الله) فرمودند: «آقا سید ابوالحسن اصفهانی(ره) برای یكی از علماء سنّی مجلس فاتحه اقامه كرد. شخصی به ایشان اعتراض می‎كند كه چرا از سهم امام (ع) اینگونه مجالس را برگذار می كنید. ایشان به شخص معترض ورقة سبزی را نشان داده بود كه بنابر نقل، به خطّ و امضای حضرت غایب ( عجل الله تعالی فرجه الشریف ) بود و ایشان هم یقین كرده بود كه ورقه از جانب حضرت است كه به مرحوم سید اجازه داده بود كه: «سهم امام را در آنچه موجب اعتلای مذهب حق است صرف نماید.»[7]

 

 

 

آیت اللہ العظمی مرعشی نجفی

حضرت آیة الله العظمی مرعشی نجفی (ره):

بنابر آنچه در زندگینامة معظّم‎له ذكر شده، ایشان سه مرتبه موفق به تشرّف به خدمت حضرت شدند، كه ما در اینجا یك مورد را به طور اختصار ذكر می كنیم: «در ایّام تحصیل علوم دینی و فقه اهل بیت (ع) در نجف اشرف شوق زیاد جهت دیدار جمال مولایمان بقیة‎الله الاعظم (عج) داشتم. با خود عهد كردم كه چهل شب چهار‎شنبه پیاده به مسجد سهله بروم؛ به این نیّت كه جمال آقا صاحب الامر (علیه السلام) را زیارت و به این فوز بزرگ نائل شوم. تا 35 یا 36 شب چهارشنبه ادامه دادم، تصادفاً این شب، رفتنم از نجف به تأخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود. نزدیك مسجد سهله خندقی بود. هنگامی كه به آنجا رسیدم بر اثر تاریكی شب وحشت و ترس وجودِ مرا فرا گرفت... ناگهان صدای پائی از دنبال سر شنیدم كه بیشتر ترسیدم. برگشتم به عقب، سیّد عربی را با لباس اهل بادیه دیدم. نزدیك آمد و با صدای فصیح گفت: «ای سید، سلام علیكم» ترس و وحشت به كلی از وجودم رفت و تعجب آور بود كه در این تاریكی ایشان چگونه متوجّه سیادت من شد. به هر حال سخن گفته و می رفتیم. از من سؤال كرد: قصد كجا داری؟گفتم مسجد سهله. گفت: به چه جهت؟ گفتم: به قصد تشّرف زیارت ولی عصر (ع) مقداری كه رفتیم به مسجد زیدبن صوحان رسیدیم، داخل شده و نماز خواندیم و بعد از دعائی كه سیّد خواند كه كأن دیوار و سنگها با او دعا می خواندند انقلاب عجیبی در خودم احساس كردم كه از وصف آن عاجزم. بعد سیّد فرمود: تو گرسنه‎ ای و سه قرص نان و سه خیار سبز تازه در سفره داشت كه باهم خوردیم و من به این معنی منتقل نشدم كه در وسط زمستان خیار تازه از كجا آمده سپس داخل مسجد سهله شده ایشان اعمال مقامات را انجام دادند ومن هم تبعیت كردم و نماز مغرب و عشاء را هم به ایشان اقتدا نمودم... بعد به ایشان گفتم: چای و قهوه و یا دخانیات میل دارید؟ فرمودند: اینها از فضول زندگی است و ما از این فضولات دوریم»... بعد صحبتهائی بین آن بزرگوار و آقای مرعشی رّد و بدل می شود و آقا سفارشاتی به ایشان می كنند از جمله تأكید بر خواندن زیارت عاشوراء و قرائت قرآن. سپس آقای مرعشی به جهت حاجتی از مسجد بیرون رفته و به ذهنشان خطور میكند كه این بزرگوار كیستند؟ برمی گردد و دیگر آقارا نمی بیند و یقین می كند كه حجةبن ‎الحسن المهدی (ع) بوده ‎اند.»[8]

یكی دیگر از تشرفات ایشان در سامرّاء[9] در سرداب مقدّس بعد از اینكه چند شب در آنجا بیتوته كرده و به حضرت متوسل می شوند، رخ می دهد و تشرف دیگر در مسیر رفتن به امامزاده سید محمد (ع) حاصل می گردد.[10]

 

آیت الله سید علی قاضی طباطبایی

حضرت آیة الله قاضی(ره):

آقا سیّد هاشم حدّاد فرموده اند: «حضرت آقا ]آیة الله قاضی[ خیلی در گفتارشان و در قیام و قعودشان و به طور كلی در مواقع تغییر از حالتی به حالت دیگر خصوص كلمة «یا صاحب الزمان» را بر زبان جاری می‎كردند. یك روز یك نفر از ایشان پرسید: آیا شما خدمت حضرت ولیّ عصر ارواحنافداه مشرّف شده ‎اید؟

فرمودند: كور است هر چشمی كه صبح از خواب بیدار شود ودر اوّلین نظر نگاهش به امام زمان (عج)نیفتد.»[11]

ادأب و عادت ایشان در تربیت شاگردان بر این بوده كه در ابتدا احادیث مربوط به غیبت و ظهور ولی عصر (عج) را برای آنها تدریس می ‎فرمودند.[12]

مرحوم علامه طباطبائی نقل كرده ‎اند كه: «مرحوم قاضی می‎فرمود، در روایت است وقتی حضرت قائم ظهور می‎كند و یاران ایشان گِرد او جمع می شوند حضرت به آنها مطلبی می گوید كه همه گرد عالم متفرّق می شوند و چون دارای طّی ‎الارض هستند همه جا را تفحص كرده، درمی یابند كه غیر از ایشان كسی دارای ولایت مطلقة الهیه نیست، به مكه بر می گردند و با ایشان بیعت میكنند. آنگاه ایشان فرمودند: آن كلمه ای راكه حضرت به یاران خویش می گوید و متفرق می شوند من می‎دانم كه چیست.» و این سخن بلندی است كه مرحوم قاضی (ره) فرمودند.[13]

 

توسّل به حضرت مهدی (عج)جهت شهریة طلاب: بارها پیش آمده، كه وجوهات به جهت شهریة طلاب به دست مراجع نرسیده وآن بزرگواران و یا نمایندة آنها با توسّل به محضر ولی عصر (ع) به طور معجزه آسا، پول مورد نیاز را دریافت كرده ‎اند. از جمله اینكه موقعی چند ماه شهریة طلاب نمی‎رسد و پولی در اختیار حاج شیخ عبدالكریم حائری (ره) نبوده و متوسّل به ولی عصر (عج) می شوند بعد از ظهری، آقای گلپایگانی در خواب می شنوند كه منادی ندا می كند: به آشیخ عبدالكریم ‎بگویند كه از گریه ‎های امام زمان (ع) وجوه متوجه قم شد. بعد كه به حاج شیخ میگویند، ایشان می فرماید: یك نفر آمده و تقبّل كرده هرماه شهریة طلاب را بدهد.[14] در قضیة دیگر حضرت آیة الله گلپایگانی فرموده بودند: در زمان حاج شیخ عبدالكریم ، طلبه‎ ها از مقسّم شهریة ایشان آشیخ محمّد تقی بافقی درخواست عبای زمستانی می كنند. او با حاج شیخ در میان می گذارد، حاج شیخ می فرماید: از كجا بیاورم. بالاخره آقای بافقی می گوید من به جمكران می روم و از امام زمان می‎گیرم. شب جمعه‎ ای به جمكران رفته متوسّل به حضرت می‎شوند و فردا خدمت حاج شیخ آمده می‎گوید: آقا وعده دادند چهارصد عبا به تعداد طلاب مرحمت نمایند. و روز شنبه یكی از تجاّر چهار‎صد عبا می‎آورد و بین طلاب تقسیم می‎گردد.[15]

 

حضرت آیت الله سید رضا بهاءالدینی

حضرت آیة الله العظمی بهاءالدینی (ره):

حجةالاسلام حیدری كاشانی در كتاب سیری در آفاق اینگونه نقل كرده ‎اند: «آنچه خود از دو لب مبارك حضرت آیة الله بهاءالدینی(ره) شنیدم، این بود كه فرمودند: ‌مدّت شصت سال بود كه ما آرزوی زیارت حضرت را داشتیم یك روز در حال نقاهت و كسالت در این اطاق خوابیده بودم یك مرتبه آقا از در اطاق دیگر وارد شد.سلام محكمی به من كرد آن‎چنان سلامی كه در مدت شصت سال كسی چنین سلامی به ما نكرده بود . و آن قدر گیج شدیم كه نفهمیدیم جواب سلام را دادیم یا نه. آقا تبسّمی كرد و احوالپرسی و از آن در خارج شد.»[16]

یكی دیگر از شاگردان ایشان می گوید: «‌مدّتی بود آقا در قنوت نماز‎ها تغییر رویه داده و به جای دعاهای مرسوم، دعای فرج حضرت ولی عصر (عج) «اللّهم كن لولیّك الحجة بن الحسن(ع)...» را می خواندند . وقتی در فرصت مناسبی علت را از ایشان جویا شدیم، فرمودند: «‌حضرت پیغام دادند در قنوت به‎ من دعا كنید.» [17]

این بود چند نمونه از ارتباط سربازان حضرت ولی عصر (عج) با مولای خویش و توجه و عنایت آن وجود مقدّس به عاشقان حقیقی خود، به امید اینكه ما نیز مورد عنایات و توجهات خاص آن حضرت قرار بگیریم ان شاء الله.

 

نویسنده: مهدی رحیمی با تلخیص

تنظیم: گروه دین و اندیشه تبیان


پی نوشت ها:

[1] در محضر آیت الله العظمی بهجت (حفظه الله) ـ ص361 ، محمد حسین رخشاد؛ مؤسسه فرهنگی سماء

[2] . نجم الثاقب ـ ص473 (باتلخیص)، میرزا حسین نوری (ره)، انتشارات آستان مقدس صاحب الزمان (عج)

[3] . همان/ صفحات 474 /478

[4] . عنایات حضرت مهدی (ع) به علماء و طلاب ، ص263 ، محمد رضا باقی اصفهانی

[5] . نجم الثاقب (همان) ص454

[6] . عنایت حضرت مهدی (ع) به علماء و طلاب ـ ص48

[7] . در محضر آیة الله العظمی بهجت(حفظه الله) ـ ص281

[8] . شیفتگان حضرت مهدی (عج) ـ ج 1 ـ ص 130، احمد قاضی زاهدی گلپایگانی، نشر حاذق /قم /ششم /آذر 1376

[9] . همان / ص139

[10] همان /ص135

[11] . اسوة عارفان: (گفته ها و ناگفته ها دربارة مرحوم قاضی(ره)) ص109 ـ صادق حسن زاده، محمودطیار مراغی

[12] . همان ص172

[13] . مهر تابان ـ ص226 ـ علامه سید حسین حسینی طهرانی – انتشارات باقرالعلوم / اول / دورة علوم و معارف اسلام (بی تا)

[14] . شیفتگان حضرت مهدی (عج) ج1 ـ ص125

[15] . همان ص223

[16] . سیری در آفاق ـ(زندگینامة حضرت آیة الله العظمی بهاالدینی (ره)) ـ ص375ـ حسین حیدری كاشانی

[17] . حاج آقا رضا بهاء الدینی، آیت بصیرت / ص107 ، سید حسن شفیعی، چاپ قدس، اول / 1375

 

آخرين ارسالي هاي انجمن

ملاقات با امام زمان سید حسین ابطحی 2

ملاقات با امام زمان

جلد دوم

سيد حسن ابطحى

 

 

ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۲ -


 

رفقا که هر سه ميکانيک بودند پياده شدند سه نفرى کاپوت ماشين را بالا زدند ومشغول تعمير آن شدند، من از يک نفر آنها به نام على آقا يک ليوان آب گرفتم که براى قضاى حاجت وتطهير بروم، وقتى داخل زمينهاى مسجد فعلى رفتم ديدم سيّدى بسيار زيبا وسفيدرو، ابروهايش کشيده، دندانهايش سفيد وخالى بر صورت مبارکش بود، با لباس سفيد وعباى نازک ونعلين زرد وعمّامه سبز مثل عمّامه خراسانيها ايستاده وبا نيزه اى که به قدر هشت متر بلند است زمين را خطکشى مى نمايد. با خود گفتم:

 

اوّل صبح آمده است اينجا جلو جادّه دوست ودشمن مى آيند رد مى شوند نيزه دستش گرفته است! آقاى عسکرى در حالى که از اين سخنان خود پشيمان بود وعذرخواهى مى کرد گفت:

 

در دل با خود خطاب به او گفتم:

 

عمو زمان تانک وتوپ واتم است، نيزه را آورده اى چه کنى! برو دَرست را بخوان، رفتم براى قضاى حاجت نشستم، صدا زد:

 

آقاى عسکرى آنجا ننشين اينجا را من خط کشيده ام مسجد است.

 

من متوجّه نشدم که از کجا مرا مى شناسد مانند بچّه اى که از بزرگتر اطاعت مى کند گفتم:

 

چشم بلند شدم، فرمود:

 

برو پشت آن بلندى. رفتم آنجا به خودم گفتم:

 

سر سؤال را با او باز کنم بگويم آقاجان، سيّد، فرزند پيغمبر، برو درست را بخوان.

 

سه سؤال پيش خود طرح کردم.

 

1- اين مسجد را براى جنها مى سازى يا ملائکه که دو فرسخ از قم آمده اى بيرون زير آفتاب نقشه مى کشى درس نخوانده معمار شده اى؟ 2- هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاى حاجت نکنم؟ 3- در اين مسجد که مى سازى جنّ نماز مى خواند يا ملائکه؟ اين پرسشها را پيش خود طرح کردم آمدم، جلو سلام کردم بار اوّل او ابتدا به من سلام کرد نيزه را به زمين فرو برد ومرا به سينه گرفت، دستهايش سفيد ونرم بود چون اين فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سيّدى شلوغ مى کرد مى گفتم:

 

مگر روز چهارشنبه است، هنوز عرض نکرده بودم، تبسّم کرد وفرمود:

 

پنج شنبه است چهارشنبه نيست وفرمود:

 

سه سؤالى را که دارى بگو، من متوجّه نشدم که قبل از اينکه سؤال کنم از مافى الضمير من اطّلاع داد، گفتم:

 

سيّد فرزند پيغمبر درس را ول کرده اى اوّل صبح آمده اى کنار جادّه، نمى گوئى در اين زمان تانک وتوپ است، نيزه به درد نمى خورد دوست ودشمن مى آيند رد مى شوند برو دَرست را بخوان! خنديد چشمش را انداخت به زمين فرمود:

 

دارم نقشه مسجد مى کشم، گفتم:

 

براى جنّ يا ملائکه؟ فرمود:

 

براى آدميزاد اينجا آبادى مى شود.

 

گفتم:

 

بفرمائيد ببينم اينجا که مى خواستم قضاى حاجت کنم هنوز مسجد نشده است؟ فرمود:

 

يکى از عزيزان فاطمه زهرا (عليها السّلام) در اينجا بر زمين افتاده وشهيد شده است من مربع مستطيل خط کشيده ام اينجا مى شود محراب اينجا که مى بينى قطرات خون است که مؤمنين مى ايستند.

 

اينجا که مى بينى مستراح مى شود اينجا دشمنان خدا ورسول به خاک افتاده اند، همينطور که ايستاده بود برگشت ومرا هم برگرداند فرمود:

 

اينجا مى شود حسينيّه واشک از چشمانش جارى شد من هم بى اختيار گريه کردم.

 

فرمود:

 

پشت اينجا مى شود کتابخانه تو کتابهايش را مى دهى؟ گفتم:

 

پسر پيغمبر به سه شرط:

 

شرط اوّل اينکه من زنده باشم فرمود:

 

انشاء اللّه.

 

شرط دوّم اين است که اينجا مسجد شود فرمود:

 

بارک اللّه.

 

شرط سوّم اين است که به قدر استطاعت ولو يک کتاب شده براى اجراى امر تو پسر پيغمبر بياورم ولى خواهش مى کنم برو درست را بخوان آقاجان اين هوا را از سرت دور کن! خنديد دو مرتبه مرا به سينه خود گرفت.

 

گفتم:

 

آخر نفرموديد اينجا را کى مى سازد؟ فرمود:

 

(يَدُ اللّه فَوْقَ اَيْديهِمْ).(6)

 

گفتم:

 

آقاجان من اين قدر درس خوانده ام يعنى دست خدا بالاى همه دستهاست فرمود:

 

آخر کار مى بينى وقتى ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان.

 

در مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت فرمود:

 

خدا خيرت بدهد.

 

من آمدم رسيدم سر جادّه ديدم ماشين راه افتاده است.

 

گفتم:

 

چه شده بود؟ گفتند:

 

يک چوب کبريت گذاشتيم زير اين سيم وقتى آمدى درست شد.

 

گفتند:

 

با کى حرف مى زدى؟ گفتم:

 

مگر سيّد به اين بزرگى را با نيزه ده مترى که دستش بود نديديد! من با او حرف مى زدم.

 

گفتند:

 

کدام سيّد؟ خودم برگشتم ديدم سيّد نيست، زمين مثل کف دست پستى وبلندى نداشت واز هيچ کس هم خبرى نبود.

 

من يک تکانى خوردم آمدم توى ماشين نشستم، ديگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (عليها السّلام) مشرّف شديم نمى دانم چگونه نماز ظهر وعصر را خواندم.

 

بالاخره آمديم جمکران ناهار خورديم نماز خوانديم گيج بودم، رفقا با من حرف مى زدند من نمى توانستم جوابشان را بدهم.

 

در مسجد جمکران يک پيرمرد يک طرف من نشسته ويک جوان طرف ديگر، من هم وسط ناله مى کردم، گريه مى کردم، نماز مسجد جمکران را خواندم مى خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، ديدم آقائى که بوى عطر مى داد فرمود:

 

آقاى عسکرى سلام عليکم نشست پهلوى من.

 

تُن صدايش همان تُن صداى سيّد صبحى بود به من نصيحتى فرمود، رفتم به سجده ذکر صلوات(7) را گفتم، دلم پيش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم، بپرسم شما اهل کجا هستيد؟ مرا از کجا مى شناسيد؟ وقتى سر بلند کردم ديدم آقا نيست.

 

به پيرمرد گفتم:

 

اين آقا که با من حرف مى زد کجا رفت او را نديدى؟ گفت:

 

نه.

 

از جوان پرسيدم او هم گفت:

 

نديدم.

 

يک دفعه مثل اين که زمين لرزه شد، تکان خوردم فهميدم که حضرت مهدى (عليه السّلام) بوده است.

 

حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر ورويم ريختند.

 

گفتند:

 

چه شده.

 

خلاصه نماز را خوانديم وبه سرعت به سوى تهران برگشتيم.

 

يکى از علماى تهران را در اوّلين فرصت ملاقات کردم وماجرا را براى ايشان تعريف کردم او خصوصيّات را از من پرسيد. گفت:

 

خود حضرت بوده اند حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد درست است.

 

مدّتى قبل روزى پدر يکى از دوستان، فوت کرده بود به اتّفاق رفقا که در مسجد آن روز با من بودند جنازه او را آورديم قم، به همان محل که رسيديم ديدم در آن زمين دو پايه بالا رفته است، خيلى بلند پرسيدم:

 

اينجا چه مى سازند؟ گفتند:

 

اين مسجدى است به نام امام حسن مجتبى (عليه السّلام) که پسران حاج حسين سوهانى مى سازند وارد قم شديم جنازه را برديم باغ بهشت دفن کرديم من ناراحت بودم، سر از پا نمى شناختم، به رفقا گفتم:

 

تا شما مى رويد ناهار مى خوريد من الان مى آيم تاکسى سوار شدم رفتم سوهان فروشى پسرهاى حاج حسين آقا پياده شدم، به پسر حاج حسين آقا گفتم:

 

اينجا شما مسجدى مى سازيد؟ گفت:

 

نه، گفتم:

 

اين مسجد را کى مى سازد؟ گفت:

 

حاج يد اللّه رجبيان.

 

تا گفت:

 

يد اللّه قلبم به تپش افتاد.

 

گفت:

 

آقا چه شد؟ صندلى گذاشت نشستم خيس عرق شدم، با خود گفتم:

 

يداللّه فوق ايديهم.

 

فهميدم حاج يداللّه است، ايشان را هم تا آن موقع نديده ونمى شناختم، برگشتم به تهران به آن عالم که قبلا جريان را به او گفته بودم، اين قصّه را هم گفتم.

 

فرمود:

 

برو سراغش درست است من بعد از آنکه چهار صد جلد کتاب خريدارى کردم رفتم قم آدرس محلّ کار (پشم بافى) حاج يداللّه را معلوم کردم، رفتم کارخانه از نگهبان پرسيدم.

 

گفت:

 

حاجى رفت منزل.

 

گفتم:

 

استدعا مى کنم تلفن کنيد، بگوئيد يک نفر از تهران آمده با شما کار دارد. او تلفن کرد.

 

حاجى گوشى را برداشت.

 

من سلام عرض کردم.

 

گفتم:

 

از تهران آمده ام چهارصد جلد کتاب وقف اين مسجد کرده ام کجا بياورم.

 

فرمود:

 

شما از کجا اين کار را کرديد وچه آشنائى با ما داريد؟ گفتم:

 

آقا چهارصد جلد کتاب وقف کرده ام.

 

گفت:

 

بايد بگوئيد مال چيست؟ گفتم:

 

پشت تلفن نمى شود.

 

گفت:

 

شب جمعه آينده منتظر هستم، کتابها را به منزل بياوريد.

 

رفتم تهران، کتابها را بسته بندى کردم روز پنجشنبه با ماشين يکى از دوستان کتابها را آوردم قم منزل حاج آقا.

 

ايشان گفت:

 

من اينطور قبول نمى کنم جريان را بگو.

 

بالاخره جريان را گفتم وکتابها را تقديم کردم، رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم وگريه کردم.

 

مسجد وحسينيّه را طبق نقشه اى که حضرت کشيده بودند حاج يد اللّه به من نشان داد وگفت:

 

خدا خيرت بدهد تو به عهدت وفا کردى.

 

اين بود حکايت مسجد امام حسن مجتبى (عليه السّلام) که تقريبا به طور اختصار وخلاصه گيرى نقل شد علاوه بر اين، حکايت جالبى نيز آقاى رجبيان نقل کردند که آن را مختصرا نقل مى نمائيم.

 

آقاى رجبيان گفتند:

 

شبهاى جمعه طبق معمول حساب ومزد کارگرهاى مسجد را مرتّب کرده ووجوهى که بايد پرداخت شود پرداخت مى کردم.

 

شب جمعه اى استاد اکبر، بنّاى مسجد براى حساب وگرفتن مزد کارگرها آمده بود گفت:

 

امروز يک نفر آقا سيّد تشريف آوردند در ساختمان مسجد واين پنجاه تومان را براى مسجد دادند.

 

من عرض کردم، بانى مسجد از کسى پول نمى گيرد. با تندى به من فرمود:

 

مى گويم بگير، اين را مى گيرد. من پنجاه تومان را گرفتم روى آن نوشته بود براى مسجد امام حسن مجتبى (عليه السّلام).

 

دو سه روز بعد صبح زود، زنى مراجعه کرد ووضع تنگدستى وحاجت خودش ودو طفل يتيمش را شرح داد، من دست کردم در جيبهايم پول موجود نداشتم، غفلت کردم که از اهل منزل بگيرم، آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم وگفتم:

 

بعد خودم جبران مى کنم وبه آن زن آدرس دادم که بيايد تا به او کمک کنم.

 

زن پول را گرفت ورفت وديگر هم با اينکه به او آدرس داده بودم مراجعه نکرد، ولى متوجّه شدم که نبايد پول را مى دادم وپشيمان شدم.

 

تا جمعه ديگر استاد اکبر براى حساب آمد گفت:

 

اين هفته من از شما تقاضائى دارم، اگر قول مى دهيد که قبول کنيد، تقاضا کنم.

 

گفتم: بگوئيد.

 

گفت: در صورتى که قول بدهيد که قبول مى کنيد، مى گويم.

 

گفتم: آقاى استاد اکبر، اگر بتوانم از عهده اش برايم، قبول مى کنم.

 

گفت: مى توانى.

 

گفتم: بگو.

 

گفت: تا نگوئى، نمى گويم، از من اصرار که بگو از او اصرار که قول بده، تا من بگويم.

 

گفت: آن پنجاه تومان که آقا دادند براى مسجد به من بده.

 

به خودم گفتم: آقاى استاد اکبر داغ مرا تازه کردى، چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آن زن پشيمان شده بودم وتا دو سال بعد هم، هر اسکناس پنجاه تومانى بدستم مى رسيد، نگاه مى کردم شايد آن اسکناس باشد که رويش؟ آن جمله نوشته بود.

 

گفتم: آن شب مختصر گفتى، حال خوب تعريف کن.

 

گفت: بلى حدود سه ونيم بعد از ظهر، هوا خيلى گرم بود، در آن بحران گرما مشغول کار بودم دو سه نفر کارگر هم داشتم ناگاه ديدم، يک آقائى از يکى از درهاى مسجد وارد شد، با قيافه نورانى جذّاب با صلابت آثار بزرگى وبزرگوارى از او نمايان است وارد شدند دست ودل من ديگر دنبال کار نمى رفت، هى مى خواستم آقا را تماشا کنم.

 

آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند، تشريف آوردند جلو تخته اى که من بالايش کار مى کردم، دست کردند زير عبا پولى در آوردند، فرمودند:

 

استاد اين را بگير بده به بانى مسجد.

 

من عرض کردم:

 

آقا! بانى مسجد پول از کسى نمى گيرد؛ شايد اين پول را از شما بگيرم واو نگيرد وناراحت شود، آقا تقريبا تغيّر کردند فرمودند:

 

به تو مى گويم بگير، اين را مى گيرد، من فورا با دستهاى گچ آلوده پول را از آقا گرفتم، آقا تشريف بردن بيرون.

 

من گفتم: اين آقا کجا بود در اين هواى گرم؟ يکى از کارگرها را به نام مشهدى على صدا زدم، گفتم:

 

برو دنبال اين آقا ببين کجا مى روند، با کى وبا چه وسيله اى آمده بودند، مشهدى على رفت، چهار دقيقه شد، پنج دقيقه شد، ده دقيقه شد، مشهدى على نيامد! خيلى حواسم پرت شده بود، مشهدى على را صدا زدم، پشت ديوار ستون مسجد بود.

 

گفتم: چرا نمى آئى؟ گفت:

 

ايستاده ام، آقا را تماشا مى کنم.

 

گفتم: بيا وقتى آمد. گفت:

 

آقا سرشان را زير انداختند ورفتند.

 

گفتم: با چه وسيله اى؟ ماشين بود؟ گفت:

 

نه آقا هيچ وسيله اى نداشتند سر به زير انداختند وتشريف بردند.

 

گفتم: تو چرا ايستاده بودى.

 

گفت: ايستاده بودم آقا را تماشا مى کردم.

 

آقاى رجبيان گفت:

 

اين جريان پنجاه تومان بود، ولى باور کنيد که اين پنجاه تومان يک اثرى روى کار مسجد گذارد، خود من اميد اينکه اين مسجد به اين گونه بنا شود وخودم به تنهائى به اينجا برسانم نداشتم، از موقعى که اين پنجاه تومان بدستم رسيد، روى کار مسجد وروى کار خود من اثر گذاشت.

 

(اين بود آنچه از کتاب پاسخ ده پرسش آية اللّه صافى به قلم خودشان نوشتم وحتّى مقيّد بودم که در قلم وادبيّاتش تصرّفى نکنم).

 

ومن خودم اين سرگذشت را تحقيق کرده ام وآقاى حاج يداللّه رجبيان را ديده ام وبه صدق وصحّت اين قضيّه گواهى مى دهم.

 

اميد است طلاّب حوزه علميه قم، از برکات اين مسجد با عظمت، غفلت نفرمايند وبه وسيله زيارت آل ياسين ونماز توسّلى که در بالا از کتاب بحار الانوار نقل شد، با حضرت ولى عصر (عليه السّلام) ارتباط روحى برقرار کنند.

ملاقات با امام زمان (03)

 

مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ مجتبى قزوينى که يکى از علماء اهل معنى مشهد بودند ومن خودم از ايشان کراماتى ديده ام.

 

در سال 1338 نقل فرمودند:

 

آقاى سيّد محمد باقر اهل دامغان که در مشهد ساکن بود واز علماء وشاگردان مرحوم آية اللّه حاج ميرزا مهدى اصفهانى غروى بود، زياد خدمت معظّم له مى رسيد وسالها مبتلا به مرض سل شده بود وآن روزها اين مرض غير قابل علاج بود وهمه از او ماءيوس شده بودند وبسيار ضعيف ونحيف شده بود. يک روز ديديم، که او بسيار سر حال وسالم وبا نشاط وبدون هيچ کسالتى نزد ما آمد، همه تعجّب کرديم از او علّت شفا يافتنش را پرسيديم!! گفت:

 

يک روز که خون زيادى از حلقم آمد ودکترها مرا مأيوس کرده بودند، خدمت استادم حضرت آية اللّه غروى رفتم وبه ايشان شرح حالم را گفتم:

 

معظّم له دو زانو نشست وبا قاطعيّت عجيبى به من گفت:

 

تو مگر سيّد نيستى؟! چرا از اجدادت رفع کسالتت را نمى خواهى!؟ چرا به محضر حضرت بقيّة اللّه الاعظم (عليه السّلام) نمى روى واز آن حضرت طلب حاجت نمى کنى؟ مگر نمى دانى آنها اسماء حسن ى پروردگارند، مگر در دعاى کميل نخوانده اى که فرموده:

 

يا من اسمه دواء وذکره شفاء (اى کسى که اسمش دواء است وذکرش شفاء است)؟ تو اگر مسلمان باشى، اگر سيّد باشى، اگر شيعه باشى، بايد شفايت را همين امروز، از حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه بگيرى! وخلاصه آنقدر سخنان محرّک وتهييج کننده، به من گفت که من گريه ام گرفت واز جا بلند شدم مثل آنکه مى خواهم به محضر حضرت بقيّة اللّه (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) بروم. لذا بدون آنکه متوجّه باشم، اشک مى ريختم وبا خود زمزمه مى کردم ومى گفتم:

 

يا حجّة بن الحسن ادرکنى وبه طرف صحن مقدّس حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) مى رفتم، وقتى به در صحن کهنه رسيدم آنجا را طورى ديگر ديدم. صحن بسيار خلوت بود، تنها جمعيّتى که در صحن ديده مى شد چند نفرى بودند، که با هم مى رفتند ودر پيشاپيش آنها سيّدى بود که من فهميدم آن سيّد حضرت ولى عصر (عجّل اللّه تعالى فرجه) است با خودم گفتم، که چون ممکن است آنها بروند ومن به آنها نرسم، خوب است که آقا را صدا بزنم واز ايشان شفاى مرض؟ خود را بگيرم. همين که اين خطور در دلم گذشت ديدم، که آن حضرت برگشتند ونگاهى با گوشه چشمى به من کردند.

 

عرق سردى به بدنم نشست، ناگهان صحن مقدّس را به حال عادى ديدم ديگر از آن چند نفر خبرى نبود، مردم به طور عادى در صحن رفت وآمد مى کردند. من بهت زده شدم، در اين بين متوجّه شدم که چيزى از آثار کسالت سل در من نيست، به خانه برگشتم وپرهيز را شکستم وآن چنان حالم خوب وسالم شده است، که هر چه مى خواهم سرفه بکنم نمى توانم وسرفه ام نمى آيد.

 

مرحوم حاج شيخ مجتبى قزوينى (رحمة اللّه عليه) در اينجا به گريه افتاد وفرمودند بله اين بود قضيه آقاى سيّد محمد باقر دامغانى ومن بعد از سالها که او را مى ديدم حالش؟ بسيار خوب بود وحتّى فربه شده بود.

 

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند-----آيا شود که گوشه چشمى به ما کنند اگر اهل علم وسادات به آن حضرت توجّه پيدا کنند، چون سربازند، چون خادم وخدمتگزارند، چون به آن حضرت نزديک ترند.

 

آن حضرت به آنها توجّه بيشترى خواهد کرد وزندگى مادّى ومعنوى آنها را به وجه احسن اداره خواهد فرمود.

دسته بندي: کتاب ها ,فایل های Word,معرفی کتب معتبر,دست نوشته,متن,پیامک,
مطالب مرتبط :

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

تبلیغات Down

جایگاه تبلیغات دوستان
رایگان

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد